جبهه آزادی‌بخش بیلبورد‌ها

زندگی انسان، تقریباً از نیمۀ دوم قرن بیستم لبریز از رسانه‌های گوناگون شده است. هرکجا که رسانه نفوذ می‌کند، متعاقباً تبلیغات نیز به جوامع انساني نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوند، تا آنجا که به ما بگویند چه بخریم، به چه چیز فکر کنیم و به چه چیز شبیه شویم. حتی در فضای تنگ‌و‌تاریک ماشین‌هایمان، با رادیوی خاموش، در امتداد بزرگراه‌های خالی از سکنه، رسانه‌ها در فرم‌های یکپارچه‌ای به نام بیلبوردها به ما دسترسی پیدا می‌کنند. این نوع از تبلیغات باوجود اینکه عمیقاً در تغییر پیام‌های تلویزیون، رادیو یا رسانه‌های مکتوب ناتوان هستند، در عوض قادرند توانایی خود را در تاریکی شب، بر روی تابلوهای غول‌پیکری که بر فراز خیابان‌ها و بزرگراه‌ها قرار دارند به رخ بکشند.

در مقابلِ این قدرت غیرقابل انکار، جبهۀ آزادی‌بخش بیلبوردها1، در بیست‌و‌یک سال گذشته، به‌خوبی توانسته پدیدۀ تبلیغات-در-فضای-باز را تحت‌الشعاعِ خود قرار دهد. فلسفۀ آن‌ها می‌طلبد که بسط و گسترش آگهی‌ها از نظر حرفه‌ای دقیق و به‌راحتی قابل حذف باشند. آن‌ها توطئه‌گرانِ اسپری-به‌دستِ بی‌دغدغه نیستند. این داستانِ آن‌هاست. لازم به تذکر است که تنها نام افراد زنده، به‌دلایل واضح تغییر کرده است:

در سال‌های پایانی دهۀ ۱۹۷۰، در حالی که بقیۀ جهان به نظر می‌رسید درگیر گروه‌بندیِ دوباره و بازگشت به آنچه به‌اصطلاح عادی‌سازی می‌گفتند بودند، گروه کوچکی از ساکنین سانفرانسیسکو گرد هم آمدند تا این روند بازگشت و عادی‌سازی را بشکنند. سرگرمی و ماجراجویی ارزش‌های اصلی این انجمنِ ناشناخته بود؛ به‌عبارتی: هرچه چالشِ پیش رو سخت‌تر، بهتر! به‌عنوان مثال، ایدۀ آنها این بود که عنصر خطر، به جای اینکه از میزان سرگرم‌کنندگی کم کند، به شدتِ آن می‌افزاید؛ و بنابراین شوخی‌ها و ماجراجویی‌های آن‌ها انرژی خلاق شخصیت‌های متفاوت گروه را به چالش می‌کشید. کلوپ خودکشیِ سانفرانسیسکو2 – [نامی که آنها بر خود گذاشته بودند] – بسیاری از گروه‌های خلاق بعدی را ایجاد کرد و بر آنها تأثیر گذاشت؛ بی‌ال‌اف3 یکی از دیرپاترین و شرورترین آن‌ها بود.

مردی به نام گری وارْن4، با درخشش بی‌چون‌وچرای خود، اعضای این گروه را گرد هم آورد و جرقه‌ای میان آنها ایجاد کرد. هر عضوی از انجمنْ توانایی راه‌اندازی هرگونه رویدادی5 را داشت، اما گری وارن به همراه شریکش – آدرین بورک6 – که از بنیان‌گذاران کلوپ خودکشی بودند، یک شب، اعضای گروه را به مراسمی با عنوان «Enter The Unknown» به معنی «ورود به ناشناخته‌ها» دعوت کردند. شرکت‌کنندگان در مسیر ورود، چشم‌هایشان را می‌بستند و به مقصدی نامعلوم هدایت می‌شدند. هنگامی که به آنجا می‌رسیدند، به‌ کمک طنابی به پشت‌بام ساختمان صعود می‌کردند، که بر روی آن بیلبورد دوطرفه‌ای نصب شده بود. در دو طرف تابلو، پیام تجاری مشابهی به چشم رهگذران می‌خورد.

وارن گفت: «همین حالا باید این بیلبورد را تغییر بدهیم و خودمان تصمیم بگیریم که چه محتوایی داشته باشد.» او نسبت به این شوخی کاملاً صریح و قاطع بود! آنها قصد تخریب بیلبورد را نداشتند؛ تنها می‌خواستند شاخ‌و‌برگی به کمک سیمان نرم7 به آن اضافه کنند که به‌راحتی قابلیت جابجایی داشته باشد و آسیبی به بیلبورد وارد نمی‌کردند. وارن به همراه خود کاغذ، رنگ و چسب را آورده بود و اعضای انجمن نیز نظرات خود را در خصوص پیام جدید ارائه می‌دادند. پس از مدتی هم‌فکری، ده‌ها راهکار برای بهبود آن پیشنهاد شد و به رسم دموکراسی، دو مورد از آنها با رأی‌گیری انتخاب شدند. اعضای انجمن، بیلبورد را رنگ کرده و دو پیشنهادِ تأیید شده را بر روی آن نوشتند. در یک سوی بیلبورد جملۀ زیر به چشم می‌خورد:

«با احترام به خود، با کثافت مبارزه کنید/ مرطوب‌کنندۀ جدیدی از شرکت مکس فکتور»8

و این جملۀ ناملموس‌ و بسیار جذاب‌تر، که به زیباییِ پیام قبلی می‌افزود:

«با خودآزاری با آنها بجنگید/ تخریبگر جدیدی از شرکت اَکس فکتور (اکس به معنای تبر)»9

«من واقع‌بین هستم/ من فقط فکت (به معنی واقعیت) می‌کشم»10

جنبش آزادی بیلبورد‌ها نیز که به‌تازگی به‌پا شده بود، روی بهبود این بیلبوردها نقش پررنگی داشت.

بالا بردن کیفیت یک بیلبورد یا بهسازی آن، همان‌طور که در مقالۀ فرانتز11 سال ۱۹۹۰، «هنر و علم بهبود بیلبورد» توضیح داده شده است، یک کار پرزحمت است. در مقدمۀ این مقاله، نویسندگان اذعان می‌کنند که در اکثر موارد، استفاده از اقدامات احتیاطیِ دقیق – حتی وسواسی – که بی‌ال‌اف به آنها متوسل شده است، آن‌قدرها ضروری به نظر نمی‌رسد؛ «یک قوطی رنگ اسپری، یک روح و یک شب آرام، تمام چیزی است که واقعاً به آن نیاز دارید.» بااین‌حال، بی‌ال‌اف، با الهام از گری وارن، اصرار داشت که اصلاحات بیلبورد باید موقتی و قابل جابجایی باشند و به مواردی که روی آن چسبانده شده‌اند آسیب نرسانند و به همان اندازه که پیام اصلی با تابلو یکپارچه شده است، با آن هماهنگ باشد.جک ناپیرِ (جان لا)12 13 نوزده ساله که مجذوب این نوع از بهره‌بریِ کلوپ خودکشی بود، با خود فکر کرده بود که چه ایدۀ خوبیست که ثروت و قدرت شرکت‌های آمریکایی را با وام‌گرفتن فضاهای آنها، حتی به‌صورت موقت، برای واقعی‌کردن و بسط‌دادن ایده‌های خودش به چالش بکشد و منتشر کند. او همچنین جنون و شیفتگی نوجوانانه‌ای به سبک مبارزان نینجا، برای انجام عملیات مخفیانه داشت؛ برای مثال، این‌طور فکر کرد که شعار تبلیغاتی شرکت مَکس فَکتور14، که ایدۀ نوآورانه‌ای هم بود، می‌توانست بسیار محکم‌تر و نوین‌تر اجرا شود!

یکی دیگر از اعضای کلوپ خودکشی، ایروینگ گلیک15 بود که با تمام وجود با ناپیر موافق بود. گلیکِ چهل‌و‌سه ساله، با یک پای معلول و عصا، در ساعات ابتدایی روز، با ناپیر در خیابان‌های سانفرانسیسکو به گشت‌وگذار می‌پرداخت و به‌دنبال بیلبوردهایی بود که پتانسیل بهتر‌شدن داشتند.

دسامبر سال ۱۹۷۰ بود که ناپیر با گلیک در مکان معینی در سانفرانسیسکو، در یکی از کوچه‌های محلۀ چینی‌ها پرسه می‌زدند؛ گلیک سوار بر فورد گلکسی ۵۰۰ آخرین مدل، که صندلیِ سرنشین آن با یک صندلی بادی جایگزین شده بود، منتظر نشسته بود. سقف ماشین نیز پوشیده بود از غذاهای چینی که به‌اندازۀ یک میهمانی خریداری شده بود؛ به‌گونه‌ای که از اطراف آن به سمت پایین، بر روی صندوق‌عقب می‌ریخت و ماشین را کثیف می‌کرد. در آن زمان، گلیک با یک سری مشکلات زناشویی دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد، که ناپیر ترجیح می‌داد آنها را نشنود؛ اما باید می‌پرسید: «ماجرای این غذای چینی چیه؟»

گلیک توضیح داد: «یه بچه با یه تشت بزرگ از ته‌موندۀ غذا از این رستوران اومد بیرون و من هم بابتش بهش یه پنج دلاری دادم.»

ناپیر گفت: «اوه!» گلیک برف‌پاک‌کن ماشین را روشن کرد و غذاهای ریخته شده روی شیشه را کنار زد، و یک تکه سس صدف که به شیشه چسبیده بود را از جلوی دیدشان پاک کرد. آن‌ها در شبْ شروع به حرکت کردند. 

ناپیر و گلیک بیلبورد مورد نظر خود را پیدا کردند! تبلیغی برای سیگارهای شرکت فَکت16 که در نُه نقطۀ متفاوت سرتاسر شهر قرار داده شده بود. بر روی آنها نوشته شده بود:

اعضای این جنبش، از تابلوهای شرکت فَکت بازدید به عمل آوردند و میزان دسترسی، نور و امکان فرار17 را بررسی کردند. همچنین اندازۀ حروف را سنجیدند، نمونه‌های رنگ را گرفتند، فونت‌‌های مختلف را با یکدیگر مقایسه کردند و روکش‌هایی ساختند که با سیمان نرم روی بیلبوردها نصب می‌شد. 

اولین جبهه آزادی‌بخش بیلبورد از سانفرانسیسکو در روز کریسمس ۱۹۷۷ انجام شد. اعضای موسس شعار “من واقع بین هستم. من فقط حقایق را دود می کنم” را مطرح کرده بودند.که آن‌ها آن را تبدیل به شعار “من کاملاً بیمار هستم. من فقط حقایق را دود می‌کنم” تغییر دادند.

روز کریسمس سال ۱۹۷۰بود که اعضای این تیم با لباس‌های کارگری که پشت آن نشان «Acme» چاپ شده بود، بالأخره موفق شدند که ایدۀ خود را عملی کنند! ساعات پایانی بعدازظهر بود که اصلاحات نهایی را بر روی بیلبورد ششم نصب کردند، که نوشته شده بود:

«من واقعاً مریضم/ درواقع فقط دارم فَکت (به معنای واقعیت) می‌کشم»18

همچنین آنها یک فلش بزرگ بر روی بیلبورد نصب کردند که از کلمۀ «واقعیت» به سمت هشدارِ خطر سیگار‌کشیدن اشاره می‌کرد!

این بیلبورد بر روی پشت‌بامی در کنج خیابان میژِن اَند آرمی19 جا خوش کرده بود. ناپیر و تیم جنبش آزادی در حال جمع‌کردن وسایل خود بودند که به مکان بعدی بروند و بیلبورد دیگری را نصب کنند که ناگهان ماشین پلیسی از دور به چشمشان خورد و آنها را متوقف کرد. افسر پلیس پیاده شد و به بالا سر خود به سمت بیلبورد که بخشی از آن پشت نماهای ساختمان پنهان شده شده بود، نگاهی انداخت. ناپیر و دستیارش، استیو جانسون20 از نردبان پایین آمدند. در حال پایین‌آمدن بودند که به سمت دیگر نگاهی انداختند و چشمشان به یک خودروی دیگر پلیس در آن سوی جاده افتاد که به سمت آنها می‌آمد.

آن دو آدمِ شوخ اما ناامید که به دام پلیس افتاده بودند و نمی‌توانستند با خیال راحت از نردبان پایین بیایند، تصمیم گرفتند انرژی خود را صرف دلیل و بهانه‌آوردن کنند. سپس ناگهان مأموران ضلع جنوبی ساختمان به داخل وسیلۀ نقلیۀ خود پریدند و با سرعت حرکت کردند. ناپیر و استیو روپوش‌های خود را پاره کردند و سریعاً فرار کردند. در پایین خیابان، به مرد میانسال گشاده‌رویی برخوردند که عصایی در دست داشت. همان‌طور که به‌طور نامحسوسی در میان جمعیتی از آدم‌های احمق و عوام خیابان که هر لحظه بر تعداد آنها افزوده می‌شد، درحال ناپدید‌شدن بودند، آقای گلیک که مرد این کار بود، به آنها اشاره‌ای کرد. مردمْ پشت سر آقای گلیک می‌توانستند پلیس‌هایی را ببینند که حالا دیگر بازگشته بودند و داشتند از ساختمان آتش‌نشانی بالا می‌رفتند. نردبان آتش‌نشانی تا روی پشت بام خانه‌ایی که اکنون خالی از سکنه بود قرار گرفته. «پلیس‌ها چرا اینجان؟» گلیک به سؤال آنها پاسخ داد: «آن‌ها یک تماس ناشناس دریافت کردند از افسری که چند بلوک دورتر به مشکل خورده و درخواست نیرو کرده بود تا کمک کنند؛ ظاهراً یک زنگ خطرِ اشتباه بوده!» او لبخندی زد، و سپس هر دو تصمیم گرفتند به محل واقعه برگردند.

زمانی که سیمون واگستاف21، نقاش حرفه‌ایِ «آلاچیق‌»22، به‌عنوان سخنگوی بی‌ال‌اف مشغول به کار شد، ادعا کرد که رتبۀ آنها [از نظر تعداد اعضای فعال] به حدود سیصدوپنجاه «فتنه‌گر»23 ارتقا پیدا کرده است. واگستاف وظیفۀ تلاش برای جلب‌توجه مطبوعات را برعهده گرفت؛ با سانفرانسیسکو اگزَمینِر24 تماس تلفنی برقرار می‌کرد و برای هر عملیاتْ اعلامیه‌ای مطبوعاتی می‌داد. او علاقۀ خاصی به جلب‌توجه مردم به پروژۀ جدیدشان داشت، زیرا خود او برنامه‌ریز این ماجرا بود.موضوعِ این بارِ آنها، تبلیغی برای سیگارهای کَمِل25 بود، که در آن مردی تنومند با یقۀ باز را درحال سیگارکشیدن، طبیعتاً هم سیگار کَمِل، به تصویر می‌کشید. وقتی که بی‌ال‌اف کارش را با آن سه بیلبورد تمام کرد، در چهارراه‌های شلوغ شهر، مدل تُرک کمل26 یک سینه‌بند صورتی بر تنش بود!

در دهه ۱۹۷۰، سیگار Camel در ایالات متحده با نام تجاری “The Turk” تبلیغ می کرد، یک شخصیت تبلیغاتی ماچو که همه چیزهایی را که در آن زمان نماد جنسی نیاز داشت – سبیل، موهای سینه و البته همیشه یک سیگار در دهان. در می ۱۹۷۸، جبهه آزادی‌بخش بیلبورد یک سوتین صورتی به او هدیه داد. در بیانیه مطبوعاتی این گروه آمده است: «ما مردها نمی‌خواهیم از بدن‌مان به‌عنوان اشیاء جنسی برای فروش اتومبیل، سیگار یا هر چیز دیگری استفاده شود.»

در ۹ اکتبر ۱۹۷۸، جف جارویس27، ستون‌نویس اگزمینر، مصاحبه‌ای با تمرکز روی این موفقیت، با واگستاف انجام داد: «شما نمی‌توانید سینۀ برهنۀ یک زن را نشان دهید، چرا سینۀ برهنۀ یک مرد را نشان بدهید؟ این منصفانه نیست. این یک استاندارد دوگانه است. ما نمی‌خواهیم از بدنمان به عنوان ابژه‌های جنسی برای فروش ماشین یا سیگار یا هرچیز دیگری استفاده شود.» وی در ادامۀ توضیحش راجع‌به جنبه‌های غیرمنصفانۀ مدل مرد کَمِل ادامه داد: «برخی از ما کم‌مو هستیم، روی سینه‌هایما‌ن مو نداریم و وقتی سیگار می‌کشیم سرفه می‌کنیم.» جارویس مانند همۀ خبرنگارانِ خوب مجبور شد این سؤال اساسی را بپرسد که «چرا؟» و واگستاف مانند همۀ سوژه‌های خوب پاسخ داد: «دقیقاً به‌خاطر وجود این خوش‌تیپ‌ها!»

واگستاف ادامه داد که هدف این سازمان بهبود پیام‌های بیلبوردها بوده و مراقب بوده است که پیام اصلیِ پشت پرده آسیب نبیند. او گفت: «گروه‌های غیرحرفه‌ای از اسپری رنگ استفاده می‌کنند، و این بسیار پایین‌تر از سطح استانداردهای ما است.» در پایان گفت: «بیلبوردها تنها شکل تبلیغاتی هستند که مصرف‌کننده می‌تواند آن را بهبود ببخشد. نمی‌توانید این حرکت را روی تبلیغات رادیویی، تلویزیونی و یا مجلات پیاده کنید، ولی در اینجا می‌توان پیام را بهبود بخشید.»

در آوریل سال ۱۹۸۰، بی‌ال‌اف با غول صنعت تنباکو، مارلبرو28، مقابله کرد. اکنون تابلوی مارلبرو در خیابان فرْست و برایانت29 جا خوش کرده و در آن یک بادکنک کارتونی از دهان گاوچران درآمده و می‌گوید: «خمیازه»30

سرانجام بی‌ال‌اف عنوانی را از آن خود کرده بود و رگباری از انتشارات مطبوعاتی همراه با تماس‌های متعدد از سمت اگزمینر به سوی آن‌ها سرازیر شده بود. در بیانیۀ مطبوعاتی آمده بود که بی‌ال‌اف علی‌رغم سابقۀ تغییر تابلوهایی که به تبلیغ دخانیات می‌پرداختند، چیزی علیه سیگار در دستور کار خود قرار نداده بود. تنها چیزی که بی‌ال‌اف از آن تنفر دارد «تبلیغات کسل‌کننده» است!

واگستاف به اگزمینر گفت: «ما احساس کردیم که کل کمپین مارلبرو را با استفاده از تصویر آن گاوچرانِ ماچو و مردانه به‌طرز بدی زیرسؤال بردیم و تصویر کسل‌کننده‌ای برای بیننده به نمایش گذاشتیم؛ «زمان آن فرا رسیده است که آنها از شرش خلاص شوند. ما فکر کردیم بهتر است به آن‌ها کمک کنیم.»

برای پیوستن به جنبش آزادی بیلبوردها، اعضای بالقوۀ تیم باید طعم آدرنالین و هیجان را بچشند. درحالی‌که تعداد کمی از اعضای تیم بر روی نقاط مرتفع و خطرناک بیلبوردها می‌روند، و برخلاف میلشان، تنها چون خدمه هستند، تحت فشار و استرس قرار می‌‌گیرند؛ و در گوشه‌و‌کنار شهر در مناطق دور جنگلی، اواخر شب، با دستگاه‌های واکی تاکی (بیسیم) سر پُست خود هستند تا به رفقای خود در مورد درگیری‌های احتمالی هشدار دهند. متأسفانه مردم آنها را به چشم آدم‌های مست یا بزن‌بهادر، یا توریست‌های گمشده و افراد بی‌خانمان که در پارک‌ها کمپ می‌کنند می‌بینند، که در میان پوشش‌های گیاهی، یا دم درِ فروشگاه‌ها و مغازه‌ها، یا لای شمشادها و زیر اتومبیل‌ها منتظر می‌مانند تا کاری گیرشان بیاید! درحالی‌که اعضاي خدمه در بالای بیلبوردها، باوجود اینکه کارشان پرزحمت است، اما بدون هیچ بگیروببند و خرابکاری‌ای کار خود را انجام می‌دهند، و همۀ اين دردسرها شاید تا چند ساعت نیز به طول بیانجامد.

معمولاً قبل از انجام یک عملیات، تمرین انجام مي‌شود. صحنۀ عملیات با تمام جزئیات، از جمله بهترین ابزارهای فرار سریع، و موقعیت‌های ایده‌آل برای کمین خدمۀ زمینی در زمان مواجهه با سیستم‌های هشدار اولیۀ امنیتی، به‌طور بی‌عیب‌ونقص، متربه‌متر بررسی می‌شود. البته علی‌رغم همۀ اقدامات احتیاطی، [این] فعالین آزادی بیان، بیش از یک بار تا سر‌حد دستگیری رفته‌اند.

ناپیر به یاد می‌آورد: «یک بار، ما یک فرار بسیار تیر و مو داشتیم! من و سایمون روی یکی از تابلوهای «مرد تُرک»، بالای پارکینگی در خیابان مارکت بودیم که یک خودروی گشتی اِس‌اِف‌پي‌دي31 وارد محوطه شد و زیر پای ما پارک کرد. درحالی‌که با عجله سعی به مخفی‌کردن خود داشتیم، پای سایمون به‌طور اتفاقی به یک سطل پر از سیمان خورد! این سطل در کمتر از دَه فوتیِ نیروی گشتی روی زمین ریخت! در تمام مدتی که افسران، در ساعت استراحتشان، تا يک ساعت آينده، مشغول انجام کارهای اداری و نوشیدن قهوه بودند، ما نه نفس کشیدیم و نه تکانی خوردیم.»

گروه رسانه‌ایِ جبهۀ آزادی‌بخش بیلبوردها شروع به انتشار سندی تحت‌عنوان «تاریخچۀ مختصر بي‌اِل‌اِف» برای شرح اقداماتی که از سال ۱۹۷۰ آغاز شده بود کرد. برای نمونه در سند ۳۱ مه ۱۹۸۰ آمده: «جنبش بیلبورد (BM) به رهبری آرنولد فلِک32 از بي‌اِل‌اِف، درحالی‌که رقابت گسترده‌ای در بازار ایالات متحده رخ می‌دهد، مشغول عملیات است.» یا سند ۸۳-۱۹۸۰، به اقدامات مختلفی که در اروپا و آمریکای جنوبی و پشت‌ «پردۀ بامبو»33 رخ می‌دهد، اشاره می‌کند.

در ژانويۀ ۱۹۸۴ سايمون واگستاف، سخنگوی بي اِل اِف، به تجارت چاپ خانوادگی خود بازگشته و باعث انحلال نرم و بدون درگیری بي‌اِل‌اِف شد. 

اعضاي ديگرِ جنبش به خانه‌هاي اجدادي خود و مشغله‌های تجاري پیچیدهٔ خود بازگشتند. به‌طور خلاصه، مانند بسیاری از کسانی که از دهۀ ۷۰ جان سالم به‌در بردند، آنها نيز مدرک تحصیلی گرفتند، کسب‌وکارهای خود را راه انداختند، و پزشک، وکیل و بانک‌دار شده و در مجموع در ارکان جامعه حل شدند.اما درحالی‌که خاندان ریگان-بوش در نابودی آمریکا به پله‌های جدیدی صعود کرده بودند، اعضای تیم بي‌اِل‌اِف احساس کردند که نیاز است دوباره دور هم جمع شوند. در یک بیانیۀ مطبوعاتی که در ۸ مه سال ۱۹۸۹ منتشر شد، آنها شعار رسمی خود را اعلام کردند: «جبهۀ آزادی‌بخش بیلبوردها، در یک نمایش همبستگی با رفقای شرکتی خود در شرکت اِکسون34، تصمیم گرفتند که گردوغبار را از روی لباس‌هایشان پاک کنند و دوباره وارد عرصۀ حیاتیِ بهبود تبلیغات-در-فضای-باز شوند.»

در ماه مه ۱۹۸۹، یک آگهی برای ایستگاه رادیویی محلی سانفرانسیسکو X-100 با شعار “Hits Happen” به نشت فاجعه‌بار نفت ناشی از غرق شدن کشتی نفتکش Exxon Valdez دو ماه قبل تبدیل شد به –NEW EXXON.”Shit Happens”هر مزخرفی اتفاق می‌افتد.

بیلبورد ایستگاه رادیویی در شش نقطه از کالیفرنیا نصب شد، که دوتا از آنها در شهر، بوم نقاشی بي‌اِل‌اِف را فراهم کرده بودند. پیام «اتفاق‌ها پیش می‌آیند35»، که با کمی تغییر تبدیل به «هر مزخرفی پيش مي‌آيد»36 شد.

جک ناپیر در بیانیۀ خود خطاب به مطبوعات، از اِکسون به خاطر سرعت بخشیدن به روند تکاملی ما، از جمله به خاطر « … استفاده از مواد پتروشیمیایی در تولید آسفالت» تحسین کرد! البته که علاقۀ بي‌اِل‌اِف به آسفالت امری بدیهی است. ناپیر در مقدمۀ بیانیۀ خود نوشت: «همان‌طور که همۀ ما می‌دانیم، هرجا که جاده باشد، تابلوی تبلیغاتی نیز هست.» در پایان، ناپیر موضع بي‌اِل‌اِف را بیان کرد: «آلاسکا را آسفالت کنید37»نجات‌دهندگان بیلبوردها، ظریف‌ترین و روشنگرانه‌ترین تکنیک‌های خود را در خصوص بهینه‌سازی بیلبوردها به‌کار گرفته‌اند. این‌بار، ایگور فلیخت38، مدیر بخش فلسفی بي‌اِل‌اِف، آيرَنت39 (مؤسسۀ تحلیل منطقی روندهای ملی)، رؤیای بهبود تابلوی بزرگی را که به‌راحتی از بزرگراه اصلی سانفرانسیسکو قابل مشاهده است، در سر داشت.

یکی دیگر از گروه‌های منشعب از جبهه آزادی‌بخش بیلبورد «I.R.A.N.T» بود. (انگلیسی “I rant” = سرزنش می‌کنم). این نام که مخفف «مؤسسه تحلیل منطقی روندهای ملی» است، پیش از این نشان دهنده‌ی آرزوهای آکادمیک این جناح بود. پس جای تعجب نیست که آن‌ها به فیلسوف، امانوئل کانت در این پوستر از ژوئیه ۱۹۸۹ اشاره کردند. او اصطلاح «هترونومی» – تعین خارجی – را به عنوان ضد مفهومی برای «خودمختاری» ابداع کرده بود. از “کنت. انتخاب با شما سلیقه‌ی شماست” به این صورت شد: “کانت. انتخاب هترونومی است.”

 بر روی بیلبورد نوشته شده بود: «کِنت/ انتخاب شما سلیقۀ شماست»40 هنگامی که فلیخت و همکارانش راه خود را پیش گرفتند، این پیام تغییر پیدا کرد و رانندگان با این جملۀ جدید در جاده روبه‌رو می‌شدند: «کانت/ انتخاب شما هترونومی41 است»42

با توجه به اینکه اکثر مسافران در بزرگراه مرکزی، اطلاعات خُرد و اندکی از کانت داشتند، فلیخت در ۱۵ ژوئیۀ سال ۱۹۸۹ یک بیانیۀ مطبوعاتی برای آموزش و روشنگری توده‌های در حال رفت‌وآمد صادر کرد. به گفتۀ فلیخت، مدیر بخش فلسفی آيرنت: «ما این مسئولیت را برعهده می‌گیریم تا سرنوشت حقیقی بشر را بر او آشکار کنیم. ستایش رقت‌انگیز کانت از زندگی بیداری، آگاهی فردی و تفکر مستقل، متعلق به عصری است که دیری از آن گذشته. عصری که در بستر مرگ خود، غرق در جاه‌طلبی ساده‌لوحانه‌اش بود. امروزه، انتخاب عاقلانه آزادی نیست، بلکه هترونومی است! هترونومی – مخالف خودمختاری – می‌گوید که تمام تصمیمات یک فرد توسط شخص دیگری گرفته می‌شود.»

فلیخت نمی‌تواند آن را بیشتر کِش دهد: «چه کسی دیگر به آزادی اهمیت می‌دهد؟ ارزش آزادبودن دیگر منسوخ شده است. در این عصر که همۀ تصمیمات را می‌توان به یک متخصص ماهر که همۀ امیال و نیازهای ما را می‌داند سپرد، دیگر انتخاب فردی معنایی ندارد؛ مَبلغ! امروز، فقط یک عده از فسیل‌های روشنفکرِ غم‌‌زده به ایدۀ منسوخ‌شدۀ آزادی می‌پردازند؛ اما مردم بهتر می‌دانند. بگذار هترونومی حاکم شود!»

این افراد چه کسانی می‌توانند باشند به‌جز این سیصدو‌پنجاه غول گستاخ! براساس مطالب مطبوعاتی آنها: «بي‌اِل‌اِف در کلوپ یونیون پاسیفیک43 (اتحادیۀ اقیانوس آرام) در سانفرانسیسکو، توسط تاجران بازنشسته و رهبران مدنی، که از سطح پایینِ تبلیغات بیلبوردها ناراضی بودند، تأسیس شده است؛ درحالی‌که بعید است که ناپیر، گلیک، واگستاف و فلیخت در سال 1978 وارد باشگاه یونیون پاسیفیک شده باشند! طنز بزرگ ماجرا این است که آنها، به جز چند استثنا، نامزدهای احتمالی عضویت شده‌اند، که ما آنها را رد کردیم. اِی-دی»

شب سال نوی ۱۹۸۹ بي اِل اِف برای چند ماه مشغول آماده‌سازی برای جشن پایان سال خود بود که موفقیتی در هیئت‌مدیرۀ عظیم کازینوهای هَررا44 در کالیفرنیا رقم بزند. نام کازینو در مرکز، بالای تابلو قرار داشت؛ در سمت چپ، لیستی از افرادی که در منطقه‌ٔ رنو45 اجرا می‌کردند و در سمت راست، فهرستی از افرادی در (دریاچۀ) تاهو46 ظاهر می‌شدند، دیده می‌شدند؛ همۀ این‌ها در اوج دهۀ ۹۰ اتفاق می‌افتاد. رانندگانی که از روی پل به سمت شرق می‌رفتند، اکنون این پیام را می‌دیدند.

هری تاتل47، مدیر دفتر آمادگی بي‌اِل‌اِف هاليدِي48، بیانیۀ بي‌اِل‌اِف را در مورد این هیئت خاص صادر کرد. او در این خصوص نوشت: «ما خواهان بازگشت به روزهای خوبِ گذشته هستیم؛ زمانی که بیماریِ کنترل نشده، فقر شدید، و سوء مصرفِ افسارگسیختۀ مواد، تنها محدود به جهان‌ِ سوم بود! نمی‌توانیم از فکر اپیدمی‌های کشنده و یا خانواده‌های گرسنه در خیابان‌ها بیرون بیاییم، و باندهای مسلح جوانانِ دیوانۀ مواد مخدر که مردم آمریکا را از ادامۀ سبک زندگیِ ترویج‌شده توسط دولت‌های رِیگان و بوش باز می‌دارند، نادیده بگیریم… نگران نباشید، خوشحال باشید! اگر مواد مخدر، بیماری و فقر شهرهای ما را فراگرفته است، همیشه این گزینه را دارید که به حومۀ شهرها بروید! بالأخره اینجا یک کشور آزاد است… شما را در مراکز خرید خواهیم دید!»

 برخی از اعضای بي‌اِل‌اِف فقط به‌صورت گاه‌به‌گاه کار می‌کنند، یا وظایف بسیار خاصی را انجام می‌دهند. داگ بوی49 یکی از آنهاست. تخصص او در تایپوگرافی و طراحی حروف است، و مشارکت‌ او حول تطبیق حروف بر روی تابلوهای هدف متمرکز شده است: «اول بیرون می‌رفتیم و به تابلوها نگاه می‌کردیم و مشخص می‌کردیم که با چه قلم یا فونتی نوشته شده‌اند. جک می‌رفت و حروف را اندازه می‌گرفت و شاید حتی طرح یکی از آنها را نیز می‌زد. چراکه اگر قرار بود فقط یک یا دو حرف قبلی را با حروف جدید جایگزین کنیم، تنها راه چاره رنگ کردن آن‌ها بود. در غیر این صورت، مجبور بودیم یک کپی از فونت برای حروف از بین رفته ایجاد کنیم؛ یا حتی در برخی موارد، الفبای کاملاً جدیدی درست کنیم. لازم به ذکر است که در ابتدا به کامپیوتر هیچ دسترسی‌ای نداشتیم؛ وگرنه قادر بودیم بسیار سریع‌تر و آسان‌تر کارها را انجام دهیم.»

داگ بوی همراه با همکارش که از دیگر ارکان اصلی جمع به حساب می‌آمد، که حتی نام واقعی‌اش را به زبان نمی‌آورد و معروف شده بود و با یک مجموعه تبلیغات که برای فروشگاه‌های مردانۀ هَستینگز50 انجام دادند به شهرت رسیدند. پس از چند سال حضور در فروشگاه‌های هستینگز، بیلبوردی با نقطه‌چین در اطراف جایی که سر مانکن باید باشد ظاهر شد؛ «مرد بعدیِ هستینگز چه کسی خواهد بود؟» روی آن خوانده می‌شد. همراه داگ بوی یک چهرۀ دلقک از خود ساخته و آن را روی بیلبورد قرار داده بود. طولی نکشید که هِرب کان51، ستون‌نویس سانفرانسیسکو کرونیکل52، [نکته‌ٔ] آن را گرفت. او به طرفدارانش گفت که هستینگزِ بعدی یک سیاستمدار محلی خواهد بود که توانسته بود او را عصبانی کند، و مردم را برای گرفتن تأیید به بیلبورد داگ بوی راهنمایی کرده بود.

خبرنگاران اعلامیه‌های مطبوعاتی زیادی را می‌بینند، و بیشتر آن‌ها قبل از اینکه در پرونده‌های مختلف رها شوند، واکنش «بله بله، ایول!» را نشان می‌دهند. از بین همۀ خبرنگارانی که بولتن «آلاسکا را آسفالت کنِ» بي‌اِل‌اِف را خوانده بودند، تنها یکی از آنها کنجکاو شده بود که بپرسد «این افراد چه کسانی هستند؟» تیم ردموند53، خبرنگار ستارۀ روزنامۀ سانفرانسیسکو بِی‌ گاردیَن54، از سطل‌ زباله نامه را پیدا کرد و روی پاکت به‌دنبال آدرس یا هر نشانی از شماره‌ برای تماس گشت. با جستجوی مجدد در بیانیۀ مطبوعاتی، او این توصیه را پیدا کرد که «برای تماس با بي‌اِل‌اِف، و درج آگهی در بِی‌ گاردین، ما با شما تماس خواهیم گرفت.»

وینسلو لیچ55 به‌عنوان مشاور فنی بي‌اِل‌اِف عمل می‌کند و اغلبْ مسئول امنیت بازدیدها است. لیچ که زمانی یکی از اعضای فعال صنعت کامپیوتر بود، در کسری از ثانیه بیکار شد! که دلیل بیکاری وی عمدتاً طرح‌های تبلیغاتی شرکتی بود که در آن کار می‌کرد. او می‌گوید: «از آن زمان، من خود را وقف حقیقت در تبلیغات کرده‌ام.»اثیل کیتون56 نیز به دلیل نگرش منفی نسبت به صنعت تبلیغات و فرهنگ بازار انبوه، ناچاراً به بي‌اِل‌اِف پیوست. او در همین صنعت کار می‌کرد و درست مانند لیچ، شخصاً تحت‌تأثیر آن قرار گرفته بود. به گفتۀ اثیل، تغییرات ایجاد‌شده در تابلوهای موجود «زیباسازی است، نه فقط بهبود!»

اثر ردموند دربارۀ بي‌اِل‌اِف توجه بسیاری را به خود جلب کرد. از جمله موارد دیگر، آنها را در لیست «ده قهرمان رسانه‌ای سال ۱۹۹۱» در اوتنه ریدِر57 قرار داد. بهای شهرت برای این قانون‌شکنان، یک دورۀ طولانی از بازنشستگی بود؛ حدأقل تا زمانی که توسط مقامات بی‌جنبه کم‌وبیش فراموش می‌شدند. حملات آنها، در حال حاضر، به‌صورت پراکنده و نسبتاً بدون هیچ زحمتی هستند. در یک حرکت کوچک، تعدادی جانور را بر روی یک نقاشی تبلیغاتی دیواری برجسته که از بزرگراه اصلی سانفرانسیسکو قابل دیدن بود ادغام کرد.

خراب‌کاری ۶۶۶ الهام‌بخش ال.ال. فانتلِروی58 بود که به‌تازگی در بي‌اِل‌اِف استخدام شده بود. یک روز در حال گشت‌و‌گذار در بزرگراه، یک نقاشی دیواری را دید که در آن یک فروشندۀ خودرو با لباس سوپرمن در حال پرواز بود و در آسمان می‌گفت: «شبیه به آنتی کرایست59 است. او باید روی پیشانی‌اش عدد ۶۶۶ می‌داشت» و همین‌طور هم شد!

فانتلروی مطمئن نیست که همه این کار را انجام دهند یا نه، اما بر این باور است که: «فکر می‌کنم بسیاری از مردم به تبلیغات نگاه می‌کنند و راهی برای تغییر آن در ذهنشان دارند. آنها در ذهن خود و با سلیقۀ خود پیام‌ها را ویرایش می‌کنند. این یک جنبش مردمی است. من نمی‌توانم تصور کنم کسی آن را دوست نداشته باشد؛ به جز بخش شرکتی‌اش. این راهی است برای رساندن حرف مردم به رسانه‌ها؛ برای پاسخ دادن؛ و بامزه است.»

در سال ۱۹۹۳، بي‌اِل‌اِف به دور از محیط شهری تلاش کرد تا برخی از تبلیغات را برای مرکز خرید هیلزدِیل60، در کارولینای شمالی، بهبود بخشد که می‌توان آن را بر روی تابلوی بزرگراهِ یو.اِس 10161 در حدود فاصلۀ پنج مایلیِ این مرکز خرید پیدا کرد. این بیلبورد با حروف نئونی بزرگ کلمۀ «HILLSDALE» را نشان می‌داد. در زیر حروف نئونی، یک بیلبوردِ رنگ شده با افتخارِ تمام اعلام می‌کرد: 

«اتفاق جدیدی در حال رخ دادن است!»

یک مسافر بی‌نام‌و‌نشان که سابقا‌ً عضو کلوپ خودکشی، و مردی در میان سایر کاردرست‌ها، بنیانگذار جنبش آزادی الکترونیک62 بوده، پیشنهاد کرد که چراغ‌های سه حرف اول و سه حرف آخر کلمۀ «HILLSDALE» خاموش شوند. او هر روز در مسیر دفتر از کنار این بیلبورد عبور می‌کرد و به دوستانش در بي‌اِل‌اِف می‌گفت که پیام این بیلبورد مدام جلوی چشمش است و توجهش را جلب کرده. متعاقباً رانندگان نیز که در بزرگراه در رفت‌وآمد بودند، با این پیام جدیدِ آموزنده (!!) برخورد می‌کردند:

«اِل‌اِس‌دی63/ آغاز یک اتفاق شگفت‌انگیز»

طی پنج سال بعد از آن و تا به امروز، بي‌اِل‌اِف و شرکت‌های وابستۀ مختلف، مسئول بسیاری از اصلاحات صورت‌گرفته روي تابلوهای تبلیغاتی بوده‌اند. شرکت‌هایی از جمله Zenith TV، Camel، Plymouth Neon، Levi’s، Apple بسیاری از محصولات ارزشمند تبلیغاتی خود را با تلاش‌های فداکارانۀ بي‌اِل‌اِف برجسته‌تر کرده‌اند و به اهمیت آن افزوده‌اند. یکی از چیزهایی که آنها در طول بیست سال زندگی حرفه‌ای خود به‌شدت بر آن تأکید داشته‌اند، سهولت در تغییرات ساده است، که می‌تواند معنای یک آگهی را شدیداً تغییر دهد. پیام اصلی آنها، که می‌توان از آن به‌عنوان یک شعار یاد کرد، عبارت است از اینکه: «هر کسی که بخواهد بیلبورد خودش را داشته باشد، باید آن را داشته باشد!» پیامی قانع‌کننده – و بر‌حسب تجربه – کاملاً محتمل. هرکسی در این دنیا چیزی را با تمام وجود خواستار باشد، قطعاً به آن خواهد رسید.

منبع

منتشر در CACOPHONY SOCIETY به آدرس https://www.trippingly.net در تاریخ ۱۴ ژانویه ۲۰۱۰

عکس از وب سایت جبهه نجات بیلبورد‌ها .

  ۱۴ ژانویه ۲۰۱۰

پانوشت

  1. Billboard Liberation Front[]
  2. The San Francisco Suicide Club[]
  3. BLF[]
  4. Gary Warne[]
  5. event[]
  6. Adrienne Burk[]
  7. سیمان نرم، دارای لاستیک ولکانیزه است که به آن چسب کشدار هم می‌گویند[]
  8. ٰٰ”…fight crap with Self Respect, the NEW moisturizer by MAX FACTOR”[]
  9. “…fight back with Self Abuse, the NEW mutilator: AX FACTOR”[]
  10. “I’m realistic. I only smoke Facts.”[]
  11. Fronts[]
  12. John Law با نام مستعار Jack Napier، هنرمند آمریکایی (۱۹۵۸)؛ او عضو اصلی انجمن کاکوفونی و عضو کلوپ خودکشی (Suicide Club) بود. او همچنین یکی از بنیانگذاران فستیوال بِرنینگ مَن (Burning Man) (با نام‌های مستعار a.k.a. Zone Trip #4, a.k.a. Black Rock City) است که به‌نوعی می‌توان برنینگ مَن را روح تکامل جامعۀ کاکوفونی دانست.[]
  13. (CACOPHONY SOCIETY: انجمن کاکوفونی یک سازمان آمریکایی است که در وب‌سایت خود با جملۀ «شبکه‌ای از ارواح آزاد که به‌طور تصادفی جمع‌آوری شده‌اند و متحد شده‌اند تا به‌دنبال تجربیاتی فراتر از جریانِ کم‌رنگ جامعه باشند» توصیف شده‌اند و در سال ۱۹۸۶ توسط اعضای بازماندۀ کلوپ منحل‌شدۀ خودکشی سانفرانسیسکو آغاز شد. کاکوفونی به‌عنوان یک فرهنگ غیرمستقیم که برآمده از جنبش دادا است، توصیف شده است. یکی از مفاهیم اصلی آن سفر به منطقه یا سفر منطقه‌ای (Trip to the Zone, or Zone TripTrip to the Zone, or Zone Trip) است که از فیلم استاکر ۱۹۷۹، اثر آندری تارکوفسکی، الهام گرفته شده است.[]
  14. MAX FACTOR[]
  15. Irving Glick[]
  16. Fact[]
  17. access, lighting, escape[]
  18. “I’m real sick. I only smoke Facts.”[]
  19. Mission & Army[]
  20. Steve Johnson[]
  21. Wagstaff Simon اولین سخنگو و مسئول مطبوعاتی BLF[]
  22. Gazebo Painter[]
  23. conspirators[]
  24. The San Francisco Examiner منبع این شهر برای اخبار فوری، پوشش محلی و روزنامه نگاری تحقیقی است.[]
  25. Camel[]
  26. The Camel Turk[]
  27. Jeff Jarvis[]
  28. Marlboro[]
  29. First and Bryant Streets[]
  30. “Yawn”[]
  31. SFPD[]
  32. Arnold Fleck[]
  33. Bamboo Curtain: پردۀ بامبو، مرزبندی سیاسی جنگ سرد بین کشورهای کمونیستی شرق آسیا، به‌ویژه جمهوری خلق چین، و کشورهای سرمایه‌داری شرق، جنوب و جنوب شرقی آسیا است. اگرچه خود اصطلاح پردۀ بامبو به‌ندرت در آن زمینۀ خاص استفاده می شود.

    اصطلاح رنگارنگ پردۀ بامبو از «پردۀ آهنی» گرفته شده است، اصطلاحی که به‌طور گسترده در اروپا از اواسط دهۀ ۱۹۴۰ تا اواخر دهۀ ۱۹۸۰ برای اشاره به مرزهای کمونیستی آن منطقه استفاده می‌شد.[]

  34. ٍExxon Mobil، یک شرکت چند ملیتیِ نفت و گاز آمریکایی و از بزرگ‌ترین نوادگان مستقیم شرکت استاندارد سوخت جان دی. راکفلر است. این شرکت که نام فعلی خود را در سال 1999 با ادغام اکسون و موبایل ثبت کرده است، به‌صورت عمودی در کل صنعت نفت و گاز یکپارچه شده است و در داخل آن نیز یک بخش مواد شیمیایی وجود دارد که پلاستیک، لاستیک مصنوعی و سایر محصولات شیمیایی تولید می‌کند.[]
  35. HITS HAPPEN -NEW X-100[]
  36. SHIT HAPPENS –NEW EXXON[]
  37. Pave Alaska[]
  38. Igor Pflicht[]
  39. IRANT[]
  40. “Kent, The choice is taste”[]
  41. پیروی از قوانین کسی غیر از خود[]
  42. “Kant. The Choice is heteronomy.”[]
  43. Union Pacific[]
  44. Harrah[]
  45. Reno[]
  46. Tahoe[]
  47. Harry Tuttle[]
  48. BLF Holiday Preparedness Bureau[]
  49. Dogboy[]
  50. Hasting’s Men[]
  51. Herb Caen[]
  52. San Francisco Chronicle[]
  53. Tim Redmond[]
  54. San Francisco Bay Guardian[]
  55. Winslow Leach[]
  56. Ethyl Keytone[]
  57. مجلۀ دیجیتال Utne Reader[]
  58. L.L. Fauntleroy[]
  59. ضد مسیح[]
  60. Hillsdale Mall[]
  61. US 101[]
  62. Electronic Freedom Foundation[]
  63. LSD نوعی مادۀ روانگردان[]